اگر از من بپرسند سالی که گذشت برای تو چگونه بود خواهم گفت که بالاخره بعد از پنج سال توانستم با یکی از گره‌های سفت و محکم و استخوان خرد کن روانم روبرو شوم، وجودش را پذیرفتم و درصدد باز کردن آن گره برآمدم. دردناک بود، باز کردن این گره اوایل درد عجیبی به روحم می‌انداخت و منی که به شدت کم گریه می‌کنم را به گریه وامی‌داشت. بارها شکست خوردم، بارها آن گره شل و یا محکم شد اما من بالاخره توانستم تا حد چشمگیری گره را شل کنم، آنقدر شل که تبدیل شدنش به گره کور گذشته را تا حدی محال می‌بینم. اما خب نامش گره است و خاصیتش در هم پیچیدن، پس باید همیشه مواظب باشم. یک سال پیاپی درگیرش بودم و هستم. هرگز فکر نمی‌کردم روزی این من باشم که افسار این کامپلکس لعنتی را به دست می‌گیرم. خیلی خوشحالم، لااقل در این زمینه قهرمان روحم هستم.
اما همیشه هم تو قهرمان سرزمین روحت نیستی. یک سری اتفاقات هستند که هرگز به‌ آن‌ها فکر نمی‌کنی و یا اگر هم به آن‌ها فکر کنی بعید می‌دانی که برای خودت اتفاق بیفتند. گاهی تو برای سرزمین روحت نه یک قهرمان که ظالمی تمام عیار هستی. من هم ظلم کردم، نه در حق دیگران بلکه در حق خودم. من آن اتفاقی که هرگز فکر نمی‌کردم برایم رخ بدهد را خودم برای خودم رقم زدم. اتفاقی که می‌دانم یک خراش بزرگ و عمیق بر روی قلب و روحم انداخت. اتفاقی که حتی یادآوریش می‌تواند شیره‌ی جان و روحم را بمکد و مرا به یک مرده‌ی متحرک تبدیل کند. اشتباه کردم. باید به صدای عقل و آن کسی که در عمق جانم نشسته و در بحران‌ها به من هشدار می‌دهد را گوش می‌کردم و جدی می‌گرفتم. آگاهانه راهی را رفتم که می‌دانستم ته آن چیست، اما در نیمه‌ی راه ایستادم و حالا برگشته‌ام. خودم در مقابل خودم شرمسارم و همین آتشی است که مرا می‌سوزاند.
خشم. نودوهفتِ من با خشمی عمیق شروع شد، خشمی که حاصل ترس از هم گسستن و فروپاشیدن بود. طولی نکشید که دریافتم این از خودخواهی من است که می خواهم آدم های دوست داشتنی اطرافم را با هم ودر کنار هم داشته باشم. من دست کشیدم، از این خودخواهی و  این اصرار بر دیدن کنارهم بودن آدم هایی که دوستشان دارم. گذشته در حال فروریختن بود؟ بگذار آوار شود و بریزد، چه می‌توانستم بکنم؟ دست من نبود که. بس نبود حضور مداوم این اضطراب و ترس که در هر برهه ای از زندگیم خودش را به شکلی متفاوت اما با ریشه ای مشابه نشان می‌داد؟ تجربه ای دردناک بود اما باید تجربه می شد. ولی خشم همچنان با من ماند و خب حضور مداومش برای من عجیب بود. منی که بی خیالیم همیشه آدم های اطرافم را عاصی می‌کرد حالا به شدت تحریک پذیر شده بودم. متاسفانه یا خوشبختانه در اکثر مواقع به هنگام خشم خودخوری می کردم و همین مرا ضعیف تر می کرد بی آنکه کسی متوجه شود چه بر من می گذرد.

به همان اندازه که برای شناخت خودم در تلاش بودم، خاطراتی که فکر می‌کردم کمرنگ شده‌اند، بی اهمیت بوده‌اند، مهم نبوده‌اند و فراموش شده‌اند بیشتر به ذهنم می‌آمدند، گذشته‌های دور بیشتر مرا اذیت می‌کرد. به همان اندازه که می‌خواستم نوری در تاریکی وجود خود بیندازم و از روشنایی آن لذت ببرم، تاریکی‌های بیشتر و ترسناک‌تری مقابل خود می‌دیدم، آنقدر ترسناک که مثل اغلب اوقات توان ماندن در تاریکی را نداشتم و پا پس می‌کشیدم. من با واقعیت ها روبرو شدم، تصمیم های مهمی گرفتم، تاریکی های زیادی دیدم، هم از آدم‌ها گریزان شدم و هم خواستم بیشتر آدم‌ها را بشناسم. یک جاهایی قوی بودم و در برخی موقعیت‌ها به شدت ضعیف. با هستی و نیستی به شدت گلاویز شدم.
کل نود و هفتِ عجیب و غریب من اینگونه گذشت. می‌توانست بهتر بگذرد اگر خودم می‌گذاشتم، اگر قوی‌تر می‌بودم. تمام اتفاقات نود و هفتِ من تنها یک قدم به سمت تاریکی که سعی در شناختنش دارم، بود. فقط یک قدم. 

حالا می‌خواهم تعداد قدم‌هایم را بیشتر کنم، می‌خواهم از تاریکی‌ها نترسم و بیشتر در دلشان فرو بروم، باید کم‌تر عقب بکشم. راستش را بخواهید به یک تنهایی عمیق و طولانی برای شناخت و پیدا کردن خودم احتیاج دارم. تنهایی که می دانم تحققش فعلا برایم میسر نیست و همین موضوع مرا غمگین می‌کند. یک بخشی از زندگی من در رؤیاپردازی تعریف می‌شود. دنیای لذت بخش خیالات  از من جدایی ناپذیرند اما باید بیشتر با واقعیت‌ها دست و پنجه نرم کنم و آن‌ها را با وجود تمام اضطراب‌ها و ترس‌هایی که در دل خود به همراه دارند بپذیرم. ولی در عین حال نباید رویاهایم را تنها در رویا دنبال کنم باید آن‌ها را به زندگی واقعی خود بکشانم، در واقع باید عمل‌گراتر هم بشوم تا بتوانم  زندگی نزیسته‌ی خود را زندگی کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تجارت الکترونیک سپتیک تانک چیست ؟ Erica سلامت روان youmovies Descobrir futebol connosco! بوی خوش وجود کسب ثروت game2b ارزشمندوردپرس