مـنِ پـنـهـان



اگر از من بپرسند سالی که گذشت برای تو چگونه بود خواهم گفت که بالاخره بعد از پنج سال توانستم با یکی از گره‌های سفت و محکم و استخوان خرد کن روانم روبرو شوم، وجودش را پذیرفتم و درصدد باز کردن آن گره برآمدم. دردناک بود، باز کردن این گره اوایل درد عجیبی به روحم می‌انداخت و منی که به شدت کم گریه می‌کنم را به گریه وامی‌داشت. بارها شکست خوردم، بارها آن گره شل و یا محکم شد اما من بالاخره توانستم تا حد چشمگیری گره را شل کنم، آنقدر شل که تبدیل شدنش به گره کور گذشته را تا حدی محال می‌بینم. اما خب نامش گره است و خاصیتش در هم پیچیدن، پس باید همیشه مواظب باشم. یک سال پیاپی درگیرش بودم و هستم. هرگز فکر نمی‌کردم روزی این من باشم که افسار این کامپلکس لعنتی را به دست می‌گیرم. خیلی خوشحالم، لااقل در این زمینه قهرمان روحم هستم.
اما همیشه هم تو قهرمان سرزمین روحت نیستی. یک سری اتفاقات هستند که هرگز به‌ آن‌ها فکر نمی‌کنی و یا اگر هم به آن‌ها فکر کنی بعید می‌دانی که برای خودت اتفاق بیفتند. گاهی تو برای سرزمین روحت نه یک قهرمان که ظالمی تمام عیار هستی. من هم ظلم کردم، نه در حق دیگران بلکه در حق خودم. من آن اتفاقی که هرگز فکر نمی‌کردم برایم رخ بدهد را خودم برای خودم رقم زدم. اتفاقی که می‌دانم یک خراش بزرگ و عمیق بر روی قلب و روحم انداخت. اتفاقی که حتی یادآوریش می‌تواند شیره‌ی جان و روحم را بمکد و مرا به یک مرده‌ی متحرک تبدیل کند. اشتباه کردم. باید به صدای عقل و آن کسی که در عمق جانم نشسته و در بحران‌ها به من هشدار می‌دهد را گوش می‌کردم و جدی می‌گرفتم. آگاهانه راهی را رفتم که می‌دانستم ته آن چیست، اما در نیمه‌ی راه ایستادم و حالا برگشته‌ام. خودم در مقابل خودم شرمسارم و همین آتشی است که مرا می‌سوزاند.
خشم. نودوهفتِ من با خشمی عمیق شروع شد، خشمی که حاصل ترس از هم گسستن و فروپاشیدن بود. طولی نکشید که دریافتم این از خودخواهی من است که می خواهم آدم های دوست داشتنی اطرافم را با هم ودر کنار هم داشته باشم. من دست کشیدم، از این خودخواهی و  این اصرار بر دیدن کنارهم بودن آدم هایی که دوستشان دارم. گذشته در حال فروریختن بود؟ بگذار آوار شود و بریزد، چه می‌توانستم بکنم؟ دست من نبود که. بس نبود حضور مداوم این اضطراب و ترس که در هر برهه ای از زندگیم خودش را به شکلی متفاوت اما با ریشه ای مشابه نشان می‌داد؟ تجربه ای دردناک بود اما باید تجربه می شد. ولی خشم همچنان با من ماند و خب حضور مداومش برای من عجیب بود. منی که بی خیالیم همیشه آدم های اطرافم را عاصی می‌کرد حالا به شدت تحریک پذیر شده بودم. متاسفانه یا خوشبختانه در اکثر مواقع به هنگام خشم خودخوری می کردم و همین مرا ضعیف تر می کرد بی آنکه کسی متوجه شود چه بر من می گذرد.

به همان اندازه که برای شناخت خودم در تلاش بودم، خاطراتی که فکر می‌کردم کمرنگ شده‌اند، بی اهمیت بوده‌اند، مهم نبوده‌اند و فراموش شده‌اند بیشتر به ذهنم می‌آمدند، گذشته‌های دور بیشتر مرا اذیت می‌کرد. به همان اندازه که می‌خواستم نوری در تاریکی وجود خود بیندازم و از روشنایی آن لذت ببرم، تاریکی‌های بیشتر و ترسناک‌تری مقابل خود می‌دیدم، آنقدر ترسناک که مثل اغلب اوقات توان ماندن در تاریکی را نداشتم و پا پس می‌کشیدم. من با واقعیت ها روبرو شدم، تصمیم های مهمی گرفتم، تاریکی های زیادی دیدم، هم از آدم‌ها گریزان شدم و هم خواستم بیشتر آدم‌ها را بشناسم. یک جاهایی قوی بودم و در برخی موقعیت‌ها به شدت ضعیف. با هستی و نیستی به شدت گلاویز شدم.
کل نود و هفتِ عجیب و غریب من اینگونه گذشت. می‌توانست بهتر بگذرد اگر خودم می‌گذاشتم، اگر قوی‌تر می‌بودم. تمام اتفاقات نود و هفتِ من تنها یک قدم به سمت تاریکی که سعی در شناختنش دارم، بود. فقط یک قدم. 

حالا می‌خواهم تعداد قدم‌هایم را بیشتر کنم، می‌خواهم از تاریکی‌ها نترسم و بیشتر در دلشان فرو بروم، باید کم‌تر عقب بکشم. راستش را بخواهید به یک تنهایی عمیق و طولانی برای شناخت و پیدا کردن خودم احتیاج دارم. تنهایی که می دانم تحققش فعلا برایم میسر نیست و همین موضوع مرا غمگین می‌کند. یک بخشی از زندگی من در رؤیاپردازی تعریف می‌شود. دنیای لذت بخش خیالات  از من جدایی ناپذیرند اما باید بیشتر با واقعیت‌ها دست و پنجه نرم کنم و آن‌ها را با وجود تمام اضطراب‌ها و ترس‌هایی که در دل خود به همراه دارند بپذیرم. ولی در عین حال نباید رویاهایم را تنها در رویا دنبال کنم باید آن‌ها را به زندگی واقعی خود بکشانم، در واقع باید عمل‌گراتر هم بشوم تا بتوانم  زندگی نزیسته‌ی خود را زندگی کنم.


راستش را بخواهد همیشه از معمولی بودن گریزان بوده‌ام. از این‌که مثل دیگران فکر و رفتار کنم و شبیه آدم‌هایی بشوم که می‌شناسم واهمه داشتم‌. با آدم‌ها دوست و هم‌صحبت خوبی می‌شدم اما صمیمی هرگز. من درونگرا هستم، درونگرایی که  کمال طلب هم هست! از تنهایی و غرق شدن در خیالات لذت می‌برم. از توضیح دادن خودم به دیگران همیشه گریزان بوده‌ام و هنوز هم هستم، اما نه به شدت گذشته. اصلا همین که در این وبلاگ من از احوالاتم می‌نویسم خودش انقلاب بزرگی است آن هم برای منی که حتی در برابر دیگران از به زبان آوردن واژه‌ی ناراحتم فراری بودم. مردم‌گریز نبودم اما تمایل داشتم دایرهٔ روابطم را با آدم‌ها تنگ‌تر کنم‌. 

اما حالا

می‌دانید چیست، احساس می‌کنم یک بخشی از وجود من دقیقا در میان همین مردم گم شده. در میان مردمی که همیشه واهمه‌ی آن را داشتم که شبیه‌شان شوم، که همیشه از دستشان فرار می‌کردم که همیشه بودن در جمعشان حوصله‌ی مرا سر می‌برد. می‌خواهم کمی از این پیوستاری که یک سمتش درونگرایی است و من سفت و سخت به آن چسبیده‌ام فاصله بگیرم. دوست دارم بیشتر در کنار مردم باشم، حتی اگر از حرف‌هایشان کلافه شوم و با بودن در کنارشان احساس پوچی کنم. بخشی از من گم شده. اصلا گم شده؟ شاید هنوز شکل نگرفته! هر چه که هست باید بیشتر میان مردم بروم تا بخشی از من پیدا شود یا بوجود بیاید و رشد کند. دلم می‌خواهد یک صبح تا شب در گوشه‌ای از پر ازدحام‌ترین خیابان شهر بنشینم و فقط به آدم‌ها نگاه کنم. آدم‌های معمولی که هر کدامشان دنیای درونی پیچیده‌ای دارند. درست مثل خودم!

 می‌خواهم آدم‌ها را بیشتر از گذشته دوست داشته باشم.


چقدر درهم و برهم این پست رو نوشتم! یه جوری شد.



دخترکی شانزده ساله بودم که دچارش شدم. اولش تمام ترس و واهمه‌ و فکرم از این بود که فراموش می‌شوم. شب هنگام به این فکر می‌کردم که روزی خواهم مرد و صد سال بعد تمام آن افرادی که مرا می‌شناختند نیز خواهند مرد و از من هیچ نخواهد ماند جز سنگ قبری که دیگران بی‌محابا پا بر روی آن می‌گذارند و از من می‌گذرند. من فراموش خواهم شد، گویی که هرگز وجود نداشته‌ام. به این فکر می‌کردم که اگر بمیرم حتی خانواده‌ام که عاشقم هستند هم گاهی مرا به فراموشی خواهند سپرد، حتی اگر این فراموشی پنج دقیقه در روز باشد. زندگی بدون من ادامه خواهد داشت و نبود من خللی در چرخه‌ی زندگی دیگران ایجاد نخواهد کرد. ترسناک بود. شاید هم ترسی خودخواهانه بود، نمی‌دانم. به هر حال این افکار دلم را آشوب می‌کرد و حالم را بد. اوایل تنها شب‌ها این ترس مرا در آغوش می‌کشید اما رفته رفته کل روز و شبم را در برگرفت. کم‌کم این ترس به خود فرآیند مردن هم تعمیم داده شد. می‌خوابیدم و ناگاه تصور می‌کردم که مرا درون قبر گذاشته‌اند، تاریکی، نموری، سردی خاک، تنهایی و تنهایی و تنهایی. سؤال و جواب‌های قبر، غریب و ناشناخته بودن عالم بعد از مرگ، لحظه‌ی جدا شدن روح، تشییع پیکرم در میان افرادی که روزی با نبودنم کنار خواهند آمد، جسمی که هست و روحی که جدا شده، آن موقع حالم چگونه است؟ همه چیز دست به دست هم می‌داد که من تا خود صبح چشم بر هم نگذارم و با دلشوره‌ای روح‌فرسا تمام شب و تمام روز را سر کنم. اگر مسیرمان به گورستانی می‌خورد سرم را برخلاف جهت آن گورستان می‌کردم که چشمم به جلوه‌ی مرگ نخورد، از هرآنچه که مرا به فکر مرگ می‌انداخت دوری می‌کردم. تنها چیزی که آرامم می‌کرد حرف زدن بود، اما حرف زدن با که؟ با شخصی در خیالم. من هرگز عادت نداشتم ناراحتی‌هایم را به کسی بگویم، گاهی که از وحشت این ترس به تنگ می‌آمدم از شب تا صبح شخصی را در ذهنم تصور می‌کردم و مدام و مدام با او از خودم و ترسم حرف می‌زدم. راستش هنوز هم چندان تمایلی به گفتن ناراحتی‌هایم برای دیگران ندارم.( مرا نبینید که اینجا مدام غر می‌زنم و از نارحتی‌ها و خزعبلاتم اینجا برایتان می‌نویسم و شما لطف می‌کنید و می‌خوانید، من در دنیای خارج از اینجا از نظر دیگران حتی کسانی که با من صمیمی هستند دختری به شدت شاد و سرخوش و آرام و روحیه‌بخش به دیگران هستم، شما اینجا خود واقعیم را بیشتر می‌بیند تا آن بیرون دیگران. ). به هر حال به مدتی نسبتا طولانی من درگیر این ترس بودم، درگیر سؤالات رشد کرده در دل این ترس درباره هستی و مسئله و چرایی وجود یا عدم وجود. نمی‌توانم توصیف کنم آن زمان چقدر حالم بد بود و کلافه بودم. آن موقع دوم دبیرستان بودم، این ترس مرا از نظر ذهنی از دوستانم جدا کرد گرچه که در کنارشان بودم، دغدغه‌هایشان را نمی‌فهمیدم و با افکار خودم آن‌ها را مقایسه می‌کردم که چرا من دیگر سرخوشی آنان را ندارم و چرا آنان گاهی انقدر مسخره فکر می‌کنند و چرا من به چیزهایی فکر می‌کنم که شاید به ذهن آنان هرگز خطور نکرده باشد. شاید از همان زمان بود که دیگر کسی مرا نفهمید و من بیشتر در درون خود احساس تنهایی می‌کردم. هر چه که بود بعد از آن ترس من کاملا عوض‌ شدم، فروکش کردن آن ترس شاید نزدیک دو و نیم سال طول کشید اما من آن آدم قبلی نبودم. قبل از شانزده سالگی جور دیگری زندگی می‌کردم و بعد از آن طور دیگر. تغییرات ناشی از این ترس هم خوب بود هم بد، خوب بود چون مرا رشد داد، چون برخی افکارم را از سطحی بودن نجات داد یا لااقل کمک کرد که از سطحی بودن دوری کنم، پرسش‌های زیادی در ذهنم ایجاد کرد که گاهی به دنبال جوابشان رفتم و گاه شدت ترس مانع پیگیری می‌شد. و بد بود چون این ترس شدید تاثیرات نامطلوب روحی هم بر ذهنم گذاشت، چیزهایی را در من بیدار کرد که نباید و حالا من هنوز هم با گذشت شش سال در حال مقابله کردن با آن تاثیرات بد هستم. شاید یک علت این تاثیرات ناخوشایند این بود که در آن زمان با هیچ‌کس حرف نزدم، شاید اگر حرف می‌زدم و راهنمایی می‌خواستم الآن تبعات نامطلوب آن ترس روح و روان مرا محکم نچسبیده بود. 
راستش را بخواهید حالا که اغلب  از اشخاص بیست و چند ساله می‌شنوم که از مرگ می‌ترسند و فکرشان درگیر مرگ است به آن‌ها شدیدا حسودیم می‌شود، و برای خودم ناراحت می‌شوم. آخر احساس می‌کنم آن حجم از ترس و درگیری فکری مناسب محدثه شانزده ساله نبود و آن ترس افسارگسیخته برایش زیادی بزرگ بود. شاید اگر به جای آن محدثه۱۶ساله، الآن من، محدثه ۲۲ساله آن ترس و پرسش‌ها و درگیری‌های فکری را داشتم جور دیگری با آن برخورد می‌کردم و بیشتر موجب رشدش می‌شدم، نمی‌دانم، شاید هم اشتباه می‌کنم. 
متعجبم که برخلاف آن سال‌ها حالا که گاهی به مرگ فکر می‌کنم نه‌تنها دلشوره نمی‌گیرم بلکه حتی گاهی آرام هم می‌شوم، عجیب نیست؟

 

به همان اندازه که دربرابر دیگران و خطاهایشان بخشنده‌ی خوبی هستم برای خودم و اشتباهاتم آدم نامهربان و کینه‌ای هستم، سخت خودم را می‌بخشم، خیلی سخت. برخی اشتباهات را حتی نباید یک بار هم انجام داد و اگر من مرتکب آن اشتباه شوم بخشش خودم شاید سال‌ها طول بکشد. روحم شده سطل زباله‌ای که مدام اشتباهاتم را داخل آن بالا آورده‌ام. یک دفعه چه شد که من تا این حد نسبت به همه چیز سِر شدم؟ چه شد که انقدر به خودم اجازه‌ی اشتباه کردن‌های بزرگ و غیرقابل بخشش دادم؟ چه شد که تا این حد دربرابر خیلی‌ چیزهایی که نباید بی‌تفاوت می‌شدم، بی تفاوت شدم؟ لعنتی. 


درد من نشستن خاری کوچک بر بدن نیست که در عرض چند دقیقه خوب شود و ظرف چند روز درد زخم و جای زخم تا همیشه فراموشم شود. درد من درد جراحتی است که از نشستن چاقویی داغ و برنده بر عمق روح و روان و قلبم ریشه می‌گیرد. درد من، جراحت من، احتیاج به جراحی دارد، اما این جراحی نه بی‌حسی دارد و نه بیهوشی. جراحی من در کمال هشیاری و آگاهی انجام می‌گیرد، جراحی من محدود به اتاق عمل نیست، روح و روان من هر لحظه و هرجا درحال تحمل دردجراحی است. من محکوم به درد کشیدن هستم، محکوم به تحمل درد جراحت و درد ناشی از جراحی زخم عمیقم. این زخم عمیق حتی بعد از جراحی تا ابد خوب نخواهد شد، من تا همیشه مؤظفم از زخم عمیقم مواظبت کنم، که مبادا چرک کند، مبادا سرباز کند، مبادا دردش باز به جان استخوانم برسد، مبادا باز هم تعفن این زخم کل زندگیم را دربربگیرد. درد من سرطان روح است، از آن نوع سرطانی که حتی اگر مداوا شود، بهبودی کامل ندارد و باید تا ابد مواظب باشم که مبادا برگردد، که اگر برگشت جلوی پیشرفتش را بگیرم. این چالشی هست که تا آخر عمرم گریبان‌گیر من است. راستش را بخواهید گاهی خسته می‌شوم و می‌بُرم از این مواظبت دائم، از این درد کشیدن‌ها، از این جراحی دردناک، اما دوستش دارم، دردش را دوست دارم، بزرگم می‌کند، من در حال بزرگ شدنم همین دلگرمی خوبیست برای من. جراحت من آنقدر عمیق است که جراحی آن سال‌های سال ادامه خواهد داشت، شاید تا ده سال یا پانزده سال آینده این جراحی آگاهانه و دردناک تمام شود و من نتیجه مطلوبش را در همان سال‌ها ببینم. به جراحی دردناک خود ادامه می‌دهم، مطمئنم که در حین این جراحی گاهی از پا خواهم افتاد، خسته خواهم شد، ناامید خواهم گشت و انگیزه‌ای برای ادامه دادن نخواهم دید اما باز هم خواهم توانست همه این‌ها را زیر پا بگذارم و بلند شوم، درست مثل حالا و به جراحی هشیارانه خود ادامه خواهم داد، درست مثل حالا. و سال‌ها بعد، پس از پایان جراحی از زخمم به خوبی مواظبت خواهم کرد. می‌دانم این زخم عمیق ممکن است حتی با تلنگری سرباز کند اما دیگر نخواهم گذاشت این زخم به جراحی بزرگ دیگری احتیاج پیدا کند. من محکوم به زندگی کردن هستم پس ادامه خواهم داد، حتی با این زخم عمیق و جانکاه. من ادامه خواهم داد تا در نهایت ببینم بالاخره انتهای این ماجرا، نتیجه‌ی این دوستی جاودانه‌ی از سر اجبار من و زخم عمیقم چه خواهد شد.


پ.ن برای خودم در آینده وقتی که این مطلب را مرور خواهم کرد:

محدثه! حتی اگر باز هم ناامید شده‌ای از خودت، خواهش می‌کنم با همین ناامیدی بلند شو و ادامه بده، از پا ننشین، منِ امروز و تویِ فردا، به آن محدثه ده سال آینده سخت بدهکاریم، بیا تمام تلاشت را بکن و قرص و محکم به مسیرت ادامه بده تا بهبودی را ظرف چند سال آینده، به محدثه هدیه دهیم. تو حریف قدری در مقابل روزهای سخت هستی، بلندشو و ادامه بده، حتی با چشم گریان و روح خسته‌ات.




دیشب پیش یه خانم نشسته بودم که دوتا پسر بچه حداکثرشش سال داشت که جثه شون نهایتا به بچه های سه سال می خورد.از هر ده کلمه ای که این مادر با بچه هاش حرف می زد بی اغراق شش تاش فحش های مختلف بود که نثار بچه هاش می کرد!!سر هیچ و پوچ یه جوری سیلی به بچه هاش می زد،یه جوری مو و گوش بچه بینوا رو می کشید انگار که یه عروسک بی جون تو دستش هست که مجازه هر رفتاری که می خواد باهاشون داشته باشه.مداح داشت روضه می خوند اما من نه برای روضه،برای این دو تا پسر بچه گریه می کردم.به این فکر می کردم این دوتا بچه بزرگ که شدن قراره چه بلایی سرشون بیاد.مادری که به جای پر کردن مخازن محبت و عشق بچه ها فقط به فحش و کتک به بچه هاش اکتفا می کنه،قراره بچه هاش با چه عقده هایی بزرگ بشن؟قراره این عقده ها در آینده اون ها روبه چه آدم هایی تبدیل کنه؟چی به سر خودشون و دیگران قراره بیارن؟به چه اختلال هایی این بچه ها مبتلا می شن و بعدش چه رنجی باید متحمل بشن تا با اختلالشون مواجه بشن و باهاش مبارزه کنند؟دیشب حالم به هم می خورد از پدر و مادرهایی که از فرآیند بچه داری صرفا بوجود آوردن بچه رو بلدن و لاغیر.دلم می خواست کله خانم رو بکنم از این حجم از بی فکری و حماقتش اما از یک طرف به این فکر می کردم خود این مادر تو چه خانواده ای بزرگ شده؟شاید خودش هم قربانی محیطی هست که نتونسته عشقی رو دریافت کنه که حالا بخواد نثار دیگری کنه.شاید رابطه این خانم با همسرش خوب نیست و همین باعث شده با حاصل ازدواجشون این طوری برخورد کنه و هزار شاید دیگه که یهو باعث شد حتی دلم برای اون مادر هم بسوزه.

نگاه پسر بچه کوچکتر رو دنبال کردم که چشمش به مادری بود که با محبت بچه اش رو بغل کرده بود،دلم به درد اومد از شوق و حسرتی که تو چشم پسرک از دیدن این صحنه موج زد.

مادر،بعد ازکتک مفصلی که به بچه زد نوازشش کرد،بوسیدش،یه عزیزم هم بهش گفت اما خیلی طول نکشید تا دوباره سیل فحش هاش رو روانه بچه هاش کنه.همه مادرها بچه هاشون رو دوست دارند اما همه مادرها بلد نیستند که محبت ورزیدن به بچه چطوری باید باشه،سبک فرزندپروری یعنی چی،رفتار و گفتارشون می تونه چه تاثیر بزرگی به روی بچه داشته باشه؟

برای منی که از مادرم هیچ وقت کتک و راه به راه فحش نخوردم عجیب هست کتک زدن مادرها و فحش دادن به بچه هاشون.نمی دونم این حجم از انزجار من از این موضوع چقدرش به محیط و چقدرش به وجدان وبینش خودم ربط داره اما به هر حال آدمی که اسیر محیط نیست همیشه.آدمیزاد فکر داره،شناخت داره اینا حدااقلش باید باعث بشه که بد و خوب ،مطلوب و نامطلوب رو از هم تشخیص بدن.پس چرا همیشه اینجوری نیست؟

برای یه بچه چیزی وحشتناک تر از ناامن بودن محیط خانواده اش نیست.فکر نکنم چیزی دردناک تر از عدم امنیت در کنار نزدیک ترین آدم های موجود درزندگیت باشه.ای کاش اون مادر تا همیشه بچه هاش رو با این حجم از توهین و تحقیر و سرخوردگی بزرگ نکنه.کاش بچه هاش اونقدر قوی باشن که جو خانواده شون اون ها رو راکد نکنه و بزرگ بشن و رشد کنند.

مواظب بچه ها باشیم.دردناک هست وقتی خدا بچه های سالم رو به پدر و مادرها می ده و پدر و مادرهای نابلد از این موجودات سالم،انسان های سرشار از مشکلات روحی رو تحویل جامعه می دن.



اگر از من بپرسند سالی که گذشت برای تو چگونه بود خواهم گفت که بالاخره بعد از پنج سال توانستم با یکی از گره‌های سفت و محکم و استخوان خرد کن روانم روبرو شوم، وجودش را پذیرفتم و درصدد باز کردن آن گره برآمدم. دردناک بود، باز کردن این گره اوایل درد عجیبی به روحم می‌انداخت و منی که به شدت کم گریه می‌کنم را به گریه وامی‌داشت. بارها شکست خوردم، بارها آن گره شل و یا محکم شد اما من بالاخره توانستم تا حد چشمگیری گره را شل کنم، آنقدر شل که تبدیل شدنش به گره کور گذشته را تا حدی محال می‌بینم. اما خب نامش گره است و خاصیتش در هم پیچیدن، پس باید همیشه مواظب باشم. یک سال پیاپی درگیرش بودم و هستم. هرگز فکر نمی‌کردم روزی این من باشم که افسار این گره لعنتی را به دست می‌گیرم. خیلی خوشحالم، لااقل در این زمینه قهرمان روحم هستم.
اما همیشه هم تو قهرمان سرزمین روحت نیستی. یک سری اتفاقات هستند که هرگز به‌ آن‌ها فکر نمی‌کنی و یا اگر هم به آن‌ها فکر کنی بعید می‌دانی که برای خودت اتفاق بیفتند. گاهی تو برای سرزمین روحت نه یک قهرمان که ظالمی تمام عیار هستی. من هم ظلم کردم، نه در حق دیگران بلکه در حق خودم. من آن اتفاقی که هرگز فکر نمی‌کردم برایم رخ بدهد را خودم برای خودم رقم زدم. اتفاقی که می‌دانم یک خراش بزرگ و عمیق بر روی قلب و روحم انداخت. اتفاقی که حتی یادآوریش می‌تواند شیره‌ی جان و روحم را بمکد و مرا به یک مرده‌ی متحرک تبدیل کند. اشتباه کردم. باید به صدای عقل و آن کسی که در عمق جانم نشسته و در بحران‌ها به من هشدار می‌دهد را گوش می‌کردم و جدی می‌گرفتم. آگاهانه راهی را رفتم که می‌دانستم ته آن چیست، اما در نیمه‌ی راه ایستادم و حالا برگشته‌ام. خودم در مقابل خودم شرمسارم و همین آتشی است که مرا می‌سوزاند.
خشم. نودوهفتِ من با خشمی عمیق شروع شد، خشمی که حاصل ترس از هم گسستن و فروپاشیدن بود. طولی نکشید که دریافتم این از خودخواهی من است که می خواهم آدم های دوست داشتنی اطرافم را با هم ودر کنار هم داشته باشم. من دست کشیدم، از این خودخواهی و  این اصرار بر دیدن کنارهم بودن آدم هایی که دوستشان دارم. گذشته در حال فروریختن بود؟ بگذار آوار شود و بریزد، چه می‌توانستم بکنم؟ دست من نبود که. بس نبود حضور مداوم این اضطراب و ترس که در هر برهه ای از زندگیم خودش را به شکلی متفاوت اما با ریشه ای مشابه نشان می‌داد؟ تجربه ای دردناک بود اما باید تجربه می شد. ولی خشم همچنان با من ماند و خب حضور مداومش برای من عجیب بود. منی که بی خیالیم همیشه آدم های اطرافم را عاصی می‌کرد حالا به شدت تحریک پذیر شده بودم. متاسفانه یا خوشبختانه در اکثر مواقع به هنگام خشم خودخوری می کردم و همین مرا ضعیف تر می کرد بی آنکه کسی متوجه شود چه بر من می گذرد.

به همان اندازه که برای شناخت خودم در تلاش بودم، خاطراتی که فکر می‌کردم کمرنگ شده‌اند، بی اهمیت بوده‌اند، مهم نبوده‌اند و فراموش شده‌اند بیشتر به ذهنم می‌آمدند، گذشته‌های دور بیشتر مرا اذیت می‌کرد. به همان اندازه که می‌خواستم نوری در تاریکی وجود خود بیندازم و از روشنایی آن لذت ببرم، تاریکی‌های بیشتر و ترسناک‌تری مقابل خود می‌دیدم، آنقدر ترسناک که مثل اغلب اوقات توان ماندن در تاریکی را نداشتم و پا پس می‌کشیدم. من با واقعیت ها روبرو شدم، تصمیم های مهمی گرفتم، تاریکی های زیادی دیدم، هم از آدم‌ها گریزان شدم و هم خواستم بیشتر آدم‌ها را بشناسم. یک جاهایی قوی بودم و در برخی موقعیت‌ها به شدت ضعیف. با هستی و نیستی به شدت گلاویز شدم.
کل نود و هفتِ عجیب و غریب من اینگونه گذشت. می‌توانست بهتر بگذرد اگر خودم می‌گذاشتم، اگر قوی‌تر می‌بودم. تمام اتفاقات نود و هفتِ من تنها یک قدم به سمت تاریکی که سعی در شناختنش دارم، بود. فقط یک قدم. 

حالا می‌خواهم تعداد قدم‌هایم را بیشتر کنم، می‌خواهم از تاریکی‌ها نترسم و بیشتر در دلشان فرو بروم، باید کم‌تر عقب بکشم. راستش را بخواهید به یک تنهایی عمیق و طولانی برای شناخت و پیدا کردن خودم احتیاج دارم. تنهایی که می دانم تحققش فعلا برایم میسر نیست و همین موضوع مرا غمگین می‌کند. یک بخشی از زندگی من در رؤیاپردازی تعریف می‌شود. دنیای لذت بخش خیالات  از من جدایی ناپذیرند اما باید بیشتر با واقعیت‌ها دست و پنجه نرم کنم و آن‌ها را با وجود تمام اضطراب‌ها و ترس‌هایی که در دل خود به همراه دارند بپذیرم. ولی در عین حال نباید رویاهایم را تنها در رویا دنبال کنم باید آن‌ها را به زندگی واقعی خود بکشانم، در واقع باید عمل‌گراتر هم بشوم تا بتوانم  زندگی نزیسته‌ی خود را زندگی کنم.


فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره‌ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن‌چیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه‌ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.


اسمهای‌مان هم صرفاً جنبه تصادفی دارد. ما نمی‌دانیم اسمهای‌مان چه وقت به وجود آمده‌اند. یا چگونه یکی از اجداد دورمان آن را به دست آورده است. ما اسمهای‌مان را اصلاً نمی‌فهمیم و تاریخ‌شان را نمی‌دانیم، با وجود این آن را با وفاداری بسیار تحمل می‌کنیم و با آن ترکیب می‌شویم و آن را دوست می‌داریم و به شکل مسخره‌ای به آن می‌بالیم. انگار در یک لحظه درخشش الهام، خود آن را خلق کرده باشیم. صورت نیز مثل اسم است. شاید کمی پیش از پایان یافتن دوران کودکی‌ام اتفاق افتاد: برای مدت زیادی آنقدر به آیینه نگاه کردم تا بالاخره باورم شد که آنچه می‌بینم خودم هستم. خاطراتم از این دوره خیلی مبهم است، اما می‌دانم که کشف خویشتن باید خیلی کیف داشته باشد. اما موقعی پیش می‌آید که تو در برابر آیینه‌ای می‌ایستی و از خود می‌پرسی: این خود من است؟ و چرا؟ چرا من! باید با این یکی بشوم؟ مرا چه پروای این صورت؟ و در آن لحظه همه‌چیز شروع به فروریختن می‌کند. همه‌چیز شروع به فروریختن می‌کند.

جاودانگی، میلان درا، ترجمه حشمت‌اللّه کامرانی، نشرعلم.



در بی‌معنا‌ترین حالت ممکن به سر می‌برم. دیگر نه مثل سابق می‌توانم برای خودم دلایل انرژی‌بخش بیاورم و از آن دلایل نیرو بگیرم و نه دیگر همچون گذشته این پوچی و بی‌معنایی مرا شدیداً افسرده می‌کند. ناگاه، وسط تمام خواسته‌ها و کارهایم مغزم می‌گوید خب که چه؟ ذهنم به اول و آخر این دورِ تکرارشونده فکر می‌کند و روحم چونان مار زخم‌خورده‌ای از این همه بی‌معنایی به خود می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد. از تأسف سری تکان می‌دهم و بعد؟ هیچی، به زندگی ادامه می‌دهم‌، زنده‌تر از گذشته. همین مرا متعجب کرده، همین ادامه‌دادن به زندگی فارغ از هر انگیزه‌ و حتی خلق افسرده‌ای!!



برای ورود به ساختمان محل کار ابتدا باید از محل حراست آنجا عبور کنم، اتاقکی کوچک که خانمی جوان اما عبوس آنجا نشسته است. روز اولی که پا به اتاقکش گذاشتم و سلام کردم، زیرلبی و با اخم جوابم را داد. رفتارش ذوق آدم را می‌خشکاند  اما خب من آدمی نبودم که از رو بروم. هر روز صبح که پا به اتاقکش می‌گذاشتم بلند و پر انرژی و با لبخند سلامش می‌کردم به این امید که گره‌های پیشانیش که شاید ناشی از ناراحتی باشد باز شود و لبخند خانم حراستِ به زعم من غمگین را ببینم. اوایل همچنان اخمو و آرام جواب سلامم را می‌داد. کم‌کم اخم پیشانیش محو شد اما همچنان با لحنی خشک و جدی جواب سلامم را می‌داد تا این که امروز صبح وقتی سلام و صبح‌بخیر گفتم با لبخند و رویی گشاده جواب سلامم را داد. خب من نباید بیایم اینجا و حس خوب امروز صبح را با شما در میان بگذارم؟ نباید بگویم همین لبخندش چقدر حالم را خوب کرد؟ نباید بگویم الآن ذوق این را دارم که فردا صبح باز هم لبخند خانم حراست را ببینم؟ او بالاخره خندید :)


چند روزی بود ارتش مورچه‌ها به اتاق من بینوا هجوم آورده بودند. اوایل فقط اطراف دیوار رژه می‌رفتند، من هم کاری به کارشان نداشتم و اطرافشان نمی‌نشستم. اما از دیروز و امروز به سمت کتابخانه‌ام هجوم برده بودند و نزدیک کتاب‌هایم کشیک می‌دادند. خب من هم احساس خطر کردم و علیرغم میل باطنی‌ام جاروبرقی را برداشتم و به سمتشان گرفتم. خدا شاهد است همین الان که دارم برایتان این ماجرا را تعریف می‌کنم گریه‌ام گرفته. با چه سنگدلی لوله‌ی جاروبرقی را به سمت مورچه‌ها می‌گرفتم و امید داشتم که در کیسه‌ی جاروبرقی شاید زنده بمانند و کیسه را که بیرون آوردیم از زندانشان فرار کنند. در همین حین یک لحظه احساس کردم هیتلری هستم که در شمایل یک زن ظاهر شده و به جان آن بخت‌برگشته‌ها افتاده. هم داشتم مورچه‌ها را به سمت لوله‌ی جاروبرقی هدایت می‌کردم هم همزمان دلم برایشان می‌سوخت. نبرد رحمت و شقاوت بود، یک وضعی بود اصلا. به هر حال اطرف و روی کتابخانه را از وجود مورچه‌ها پاک کردم. اما عذاب وجدان این کشتار جمعی لحظه‌ای مرا آرام نمی‌کند. عذاب‌وجدان مارمولک‌هایی که پدر به خاطر جیغ‌های بنفش من کشته بود کم بود حالا عذاب وجدان کشتن این مورچه‌های بخت‌برگشته هم به آن اضافه شد. البته باید خاطر نشان کنم که جدیدا بچه‌ی خوبی شده‌ام و هر گاه مارمولک می‌بینم نه تنها در خانه نمی‌دوم و بر روی مبل و اپن و صندلی و میز نمی‌ایستم بلکه جیغ بنفش هم دیگر نمی‌کشم و خیلی عادی به زندگی خود ادامه می‌دهم. اما غم این مورچه‌های بی‌آزار بدبخت را چه کنم؟ معلوم نیست چند خانواده را بدون پدر و مادر کردم، داغ چند بچه‌ را به روی دل پدر و مادرشان گذاشتم، چند عاشق را از معشوقش جدا کردم، چند رفیق را از هم جدا کردم، چند ریش سفید فامیل را از طایفه‌ی موریانه‌ها گرفتم، فاجعه‌بارتر آنکه معلوم نیست چند مورچه‌ی حامله را با جنینشان به کشتن دادم ( راستی فکر کنم مورچه‌ها حامله نمی‌شن نه؟ تخم می‌ذارن انگار :/ ). به هرحال مطمئنم این خیانت به مورچه‌های بی‌آزار تا آخر عمرم از یادم نخواهد رفت. حالا هم آمدم اینجا به جرمم اعتراف کنم تا شاید اندکی از عذاب‌ وجدانم کم شود که ظاهرا نمی‌شود. چه دختر بدی شده‌ام :(


قبل از آنکه دست چپ و راستم را از هم تشخیص دهم و خودم و اطرافم را بهتر بشناسم، او را دیدم و شناختم و در کنارش خو گرفتم. با او بود که دنیا و هر آنچه که در او هست برایم زیبا‌تر و دل‌انگیز‌تر شده بود. من بزرگ می‌شدم و او در این لحظات ثانیه‌ای مرا بی‌خودش رها نمی‌کرد. من هم رهایش نمی‌کردم. من قد می‌کشیدم در حالی که عشقش در دلم عمیق‌تر می‌شد. رفاقتمان عمیق بود. حقیقتش دیگر چگونگی دنیای قبل از او چندان در خاطرم نمانده. در خوشی و ناخوشی با هم بودیم. گاهی از دستش خسته می‌شدم، آنوقت‌ها که جاهل و کودک بودم عصبانیتم را سر او خالی و اذیتش می‌کردم، بارها شکستمش اما هرگز لب به شکایت باز نکرد. می‌دانید، با وجودش سبک زندگی متفاوتی را نسبت به بقیه تجربه کردم. شده تا به حال درون قطره‌های باران بنشینید و از درونش بیرون را تماشا کنید؟ او مرا توانا به این کار می‌کرد. کافی بود در هوای بارانی بیرون بروم، قطره‌های باران را می‌گرفت و جلوی چشمان من قرار می‌داد، گویی که من در دل این لطافت نشسته‌ام و دنیا را به تماشا گرفته‌ام. تا به حال شده اراده کنید و مه سراسر اطرافتان را بگیرد؟ برای من میلیون‌ها بار شده. کافی بود فنجان داغ پر شده از چاییم را نزدیک دهانم بیاورم و کمی آن را فوت کنم، آنوقت رفیق دیرینه‌ام به ثانیه نکشیده، تمام اطرافم را مه‌آلود می‌کرد و من جز مه چیزی نمی‌دیدم. وجود او بود که باعث شد من از کودکی به شنیدن واژه‌ی چهارچشمی از پسرهای همسایه و پسرعمه‌هایم که خداوند بر تباهی‌شان بیفزاید آشنا شوم. حضور منوّر او بود که باعث آشنایی من با مریخی‌ها شد. مریخی‌ها را می‌شناسید؟ همان‌ها که وقتی رفیقم را با من می‌دیدند او را از من می‌گرفتند و در حالی که کم مانده انگشتان مبارکشان را در چشم و چال آدم فرو کنند، عدد دو را نشان می‌دادند و می‌گفتند این چند است؟ و وقتی شما عدد دو را با صدایی رسا که اندکی هاج و واج در آن مستتر شده، به آنان می‌گفتید  با چشمان باباقوری‌شان که کم مانده از حدقه بزند بیرون می‌پرسیدند تو که می‌بینی، پس این رفیقت را چرا در کنار خودت نگه داشته‌ای؟ گویی که حضور رفیق من در کنارم به منزله‌ی داشتن همان عصای سفید معروف در دست، است. از شما چه پنهان، حتی حضور او بود که مرا خوشکل‌تر می‌کرد، البته اگر چه که من بدون عینک هم نه تنها از آن ملکه‌های زیبایی کذایی که هر سال انتخاب می‌شوند، که از کل دنیا زیباترم (سه تا ماشالله بگین، خودشیفته هم خودتونید) ولی خب با عینک حتی از خودم هم قشنگ‌تر می‌شدم. از خواب که بیدار می‌شدم اول از همه به دنبال او می‌گشتم، گاه از تخت می‌افتاد و خودش را زیر تخت پنهان می‌کرد و برنامه‌ها داشتم تا پیدایش می‌کردم. رفته‌ رفته گاهی به سرم می‌زد رهایش کنم. شماره‌ی چشمانم به هشت رسیده بودند. از این که نکند به ده و حتی بیشتر برسد، از ضخیم‌تر شدن شیشه‌های رفیقم می‌ترسیدم. مشکلی نداشتم که دنیا را از پشت این قاب‌های شیشه‌ای ببینم‌. اما همان ترس و البته شوق بدون عینک دنیا را دیدن، من را به دکتر و عمل کشاند. شماره‌ی چشمانم در عدد هشت که ثابت ماند، من برای همیشه از رفیقم، از یار دیرینم، از صمیمی‌ترین دوستم جدا شدم. دو ماه هست که دیگر در کنارم نیست‌. شاید مرا دیوانه خطاب کنید اما بعد از عمل چشمانم، نگاهم که به عینکم می‌افتاد بغض گلویم را می‌فشرد. عینک‌ها را همه در گوشه‌ای از کمد گذاشتم که نبینمشان. امروز دلم عجیب برای عینکم، این رفیق قدیمی تنگ است. هفده‌سال رفاقت چیز کمی نیست. باورم نمی‌شود این همراهی دائم به پایان رسیده است. شاید برایتان خنده‌دار باشد اما اگر حضورم در جمع نبود، نوشتن این پست بغضم را می‌شکست و به گریه می‌نشستم. از همان گریه‌هایی که در برنامه‌کودک‌ها گویا دو شلنگ در دو چشم شخصیت‌ها به کار گرفته بودند و به هنگام گریه تا ده متر آنطرف‌تر را آبیاری می‌کردند. شما بگویید من چگونه دلم هوای قدیمی‌ترین و باوفاترین رفیقم را نکند؟ من دلم برای عینکم تنگ شده.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خندوانه منهاج درهم تکتا موزیک - دانلود آهنگ جدید دوست هلندی خانم شهیدی Robin ماشین ظرفشویی صنعتی Mike